سه عاشق
افزوده شده به کوشش: بهروز مدرس احمدی
شهر یا استان یا منطقه: --
منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابو القاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 469-470
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: سه برادر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
داستان سه برادر که با کمک جادو برای تصاحب کردن دختر عمویشان رقابت می کنند.
سه برادر بودند که یک دخترعمو داشتند. هر وقت یکی از این سه برادر به خانه ی عمو می رفت، عمو می گفت: «دخترم را به تو می دهم.» تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خواستگاری دختر عموی خود رفتند. عمو برای اینکه برادرزاده هاش دلگیر نشوند گفت: «من به هر یک از شما صد دانه اشرفی می دهم که از این ده بروید و با مردم معامله و معاشرت کنید، هر کدام از شما پول بیشتری بدست آورد دخترم را به او می دهم.» سه برادر از ده خارج شدند و رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. در حالی که در شهر می گشتند یک نفر را دیدند که می گفت: «های قالیچه داریم! های قالیچه داریم!» یکی از برادرها صد دانه اشرفی خودش را داد و قالیچه را خرید. پرسید که: «خاصیت این قالیچه چیه؟» فروشنده جواب داد: «اگر سوار قالیچه بشوی و هفت تا صلوات بفرستی و نیت کنی که مرا در فلان شهر پیاده کن و چشم هایت را بهم بگذاری بلافاصله تو را به آن شهر می رساند.» روز بعد دیدند باز یکی داد زد: «های طاس داریم! طاس داریم!» یکی دیگر از برادرها صد دانه اشرافی داد و طاس را خرید. پرسید که: »خاصیت این طاس چیه؟» فروشنده گفت: «اگر کسی مرده باشد و با این طاس هفت مرتبه روی سر او آب بریزند فوری زنده می شود.» روز سوم هم وقتی در شهر راه می رفتند دیدند یک نفر صدا می زند: «های کتاب داریم! های کتاب داریم!» برادر سومی جلو رفت و کتاب را خرید و پرسید که: «خاصیت این کتاب چیه؟» فروشنده جواب داد که: «نیت کنی که در شهر ما چه خبر است و چه اتفاقی افتاده به تو جواب می دهد.» برادرها گفتند: «این کتاب برای ما خوب است.» در همان وقت نیت کردند و کتاب را باز کردند، دیدند نوشته: «دختر عموی شما مرده و فعلاً در غسالخانه است، تا دیر نشده حرکت کنید.» در حالی که هر سه برادر اوقاتشان تلخ بود سوار بر قالی شدند و هفت صلوات فرستادند و در یک چشم بهم زدن به ده خود رسیدند و دیدند که درست است! دختر عموی نازنینشان مرده است. جلو رفتند و هفت طاس آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر عمو به حکم خدا زنده شد. بعد از آن، میان برادرها بر سر دختر دعوا در گرفت یکی می گفت: «مال من است! اگر من کتاب را نخریده بودم شما خبر نمی شدید که او مرده است یا زنده!» دیگری می گفت: «اگر من قالی را نخریده بودم شما نمی توانستید به موقع برسید!» خلاصه پیش کدخدای ده رفتند. کدخدا گفت: «دختر مال کسی است که طاس را خریده، اگر شما که قالیچه را خریده اید یا شما که آن کتاب را خریده اید می آمدید و او را به این حال می دیدید کاری از دستتان ساخته نبود و آمدنتان هیچ فایده نداشت.»